پناهگاه عاشق تنها

غروب و ابر و جاده ای پر از غبار می کشم

ميان جاده يک نفر در انتظار می کشم

برای آرزوی آنکه انتظار می کشد

به روی دشت آسمان دو تکسوار می کشم

پرنده ای نفس زنان به دوردستی از افق

شبيه تو که عادتت شده فرار ، می کشم

به ياد تو که در دلم گل محبتی ،گلی

ميان غربتی هميشه ماندگار می کشم

گلی که زرد می شود ... نه! دست می برم به گل

و تا که چشم کار می کند بهار می کشم

تو را که باز می کنی دريچه ای به زندگی

سلام تازه می دهی به روزگار می کشم

خودم ميان غربت و غم تو واضحم ولی

تو را که مبهمی ،گمی،هميشه تار می کشم!

و ناگهان...کسی میان جاده سبز می شود

تو را که می کشد کنار خود ،هوار می کشم

دوباره...دست تو ميان دستهای ديگری

در اين ميان منم که باطل انتظار می کشم

***

سياه می کنم قيافه ی زمين و بعد هم

در آن يک آسمان پرنده در حصار می کشم

تو رهسپار می شوی کنار او به عشق و من

فقط به خاطر تو پای خود کنار می کشم !

                                       (سعید.محرمی)

 

 

نوشته شده در سه شنبه 1 بهمن 1392برچسب:نقشي به بوم عشق,ساعت 15:9 توسط سعید| |


Power By: LoxBlog.Com